نوشته شده توسط : آیسا

عزیزم...

امروز با مامانم و خالم که میشن مامان بزرگ مادری تو و خاله مامانت، رفته بودیم بازار. تو بازار یه درشکه بود که اسب بهش بسته بودن و مسیر کوتاهی رو با اون مسافرکشی میکردن. من تاحالا ندیده بودم. خیلی برام جالب بود. میدونی به محض دیدنش چی به ذهنم اومد؟ اینکه بعد از اینکه به دنیا اومدی و کمی بزرگ شدی(قربونت برم من) با هم بریم و سوارش بشیم. البته به یه شرط! دیگه گیر ندی که هی بریم و سوار اون شیم چون بازار خیلی شلوغه

 



:: موضوعات مرتبط: بهترین من , ,
:: بازدید از این مطلب : 336
|
امتیاز مطلب : 51
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : سه شنبه 27 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

سلام عزیزم

این هفته نمایشگاه کتاب دایر بود که منم رفتم و برای تو هم دو تاکتاب خریدم.برای تو که نه به خاطر تو!

یکی"ریحانه بهشتی" و یکی"مادر کافی".

خیلی کتابای خوبین. اینو از اونجا میگم که تعریفشونو زیاد شنیدم.

البته یه قسمت هایی از ریحانه بهشتی به نظرم خرافات میاد ...

برام دعا کن. دعا کن تا هم سالم باشم تا تو هم سالم باشی و هم موفق باشم

مرسی

دوست دارم

به یادم باش

 



:: موضوعات مرتبط: بهترین من , ,
:: بازدید از این مطلب : 249
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

امروز ظهر الهه زنگ زد گفت یه تک پا داره میاد منو ببینه!

اومد و از دیدن مامان هم خوشحال شد.

بعد از صحبت با مامان و مراسم شکلات خوری رفتیم سر برنامه....

واااای خدا جون کمک کن تا به برنامه عمل کنم( کمک کن دماغمم بی مشکل عمل کنم)

گفت وقت زیاد داری و میتونی تا کنکور چند دور درسارو بخونی

استرس دارم... چقدر زندگی سخته

 

لطفا هر کی اینجا رو میخونه برای من از ته دل آرزوی موفقیت زیاد بکنه



:: موضوعات مرتبط: زگهواره تا خونه شوهر دانش بجوی , ,
:: بازدید از این مطلب : 274
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

چقدر خوبه که صبح وقتی بیدار میشی اولین چیزی که میبینی چهره همسرت باشه!

اونم بعد از یه دل تنگی یک هفته ای...

امروز صبح منو تو بیدار کردی. تا حالا اینطور قشنگ از خواب بیدار نشده بودم. فکر کنم اولین بار بود که از بیدار شدنم خوشحال بودم.

خیییییییییییییلی حس خوبیه...

از دل تنگی ممنونم که فرصت تجربه این لحظه های قشنگو به من داد.

دل تنگی عزیز! همیشه اینطوری باش و همیشه اینطوری تموم شو.

 

الان میفهمم چه معنی میده این مصرع:

بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم

 

 

 

 

بگذریم از جنبه رمانتیک قضیه و برسیم به بقیه ماجرا!

وااای دستت درد نکنه چقدر برام کاکائو آوردی...

هم خوشحالم هم ناراحت. به قول شاعر:خ.شحالی تلخ من از ناراحتی غم انگیز تر است...

فردا که اونارو بخورم و از در رد نشم نری یه زن دیگه بگیری هااااا

باید اونارو بدم الهه بخوره تا چاق تر بشه و بهش بخندم..

بر خلاف مسافرت های دیگه این بار از سوغاتی خبری نیست! فقط یه دست لباس ورزشی آوردی که اونم خییییلی گرون خریدی.من که خودم بودم نمیخریدم. به هر حال دستت درد نکنه. به به مارک داره(لعنت به این مرض برند دوستی..)

اومدی منو بیدار کردی از ذوق و شوق خوابم پرید، دیگه نمیذاشتم توی بیچاره بخوابی.معلوم بود وقتی مثلا داری به حرفام گوش میدی داری خواب میبینی.قربونت برم من

حال کردی برات سریال ستایش رو ضبط کرده بودم؟ ببین چه زن خوبی ام؟ به فکر شوهرم هستم همیشه.

دوسسسسسسست دارم



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 187
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

ماری انتوانت

یک رمان تاریخی

این نوع کتابا منو یاد پیام میندازن.

سال 84 خوندمش



:: موضوعات مرتبط: اون یار مهربانه , ,
:: بازدید از این مطلب : 224
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

این ماهگرد با دلتنگی گذشت.

مبارکه!

زنگ زده بودی امروز گفتی برام یه دست لباس ورزشی ریباک گرفتی.اونو میذارن به حساب هدیه ماهگردمون.

منم میخواستم دیروز برات یه گلدون بخرم ماااااماانم نذاشت.گفت گرونه.عیب نداره میرم ونک از اون 1000 تومنی ها برات میخرم.

میدونستی دوست دارم؟ البته اگه این پشه هه امانم بده. ول کن نیست هی این ور اون ورمو نیش میزنه

 

 



:: موضوعات مرتبط: کی شدیم دو تا؟ , ,
:: بازدید از این مطلب : 405
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : جمعه 23 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

اه اعصاب ندارم!

دلم برات تنگ شده کجایی؟

بیا دیگهههههههههههه شورشو در آوردی.

خوب کردم دیشب هم زنگ زدم و از خواب بیدارت کردم.چرا بهم زنگ نزده بودی؟

مامان گفته بهت بگم که هر چی می خوای از اونجا با خودت بیار فقط سنگ کلیه نیار خواهشا

 



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 359
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : جمعه 23 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

1- بیست روز قبل عروسی که رضا رو عمل کردن و کلی ناراحتی کشیدم

2- امتحان داشتم اونم که گفتم کی

3- باید پروژمو تحویل میدادم ااااااااااااهههه یادم میفته استرس میگیرم

4- همه طلا فروشی ها به نشانه اعتراض مغازه ها رو بسته بودن. نمیدونم این بد شانسی من بود که نتونستم کادوی درست و حسابی بگییرم یا شانس فامیل. از اون موقع به بعد  از سکه پارسیان متنفر شدم...

ووووو.

.

.

.

.5- با وفاترین دوستم باز منو تو این روز تنها نذاشت، و این بار خییییلی بزرگتر و تابلو تر از همیشه:

تب خال

بزرگترین تب خالی که تو عمرم زدم رو روز عروسیم در آوردم. چهار تا کنار هم از نوع بسیار آبدار(مثل هلو).....چندش

آرایشگر بیچاره لبامو گنده کرد تا معلوم نشه

6- شب قبل از عروسی ساعت 2 نصفه شب تازه فهمیدم لباس عروسیم برام بلنده و افتادم به استرس

7- این یکی رو دیگه شانس آوردم واللا نزدیک بود تنها عروسی بشم که روز عروسیش سرویس جواهراتشو آشغالچی برده باشه... داداشم ساک وسایل منو که قرار بود بیاره در آرایشگاه همراه آشغالا گذاشته بود دم در. واااقعا خدا رحم کرد. تور عروسیم، کفشام، ساعتم، همه توش بود



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 233
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : شنبه 17 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

در این مورد مطمئن نیستم که فقط برای من افتاده یا نه ولی جالبه.

من صبح روز عروسیم امتحان داشتم. کلی هم براش استرس داشتم...

البته نررفتم بدم امتحانو هه هه ههههههههههههههههه

دل کیانوش بسوووووزه



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 214
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : شنبه 17 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

من تنها عروس تو دنیا بودم که روز عروسی تو لباس عروسی تو آرایشگاه از من خواستگاری شد. خانومه بعد از اینکه از من تحقیق کرد سراغ مامانمو گرفت. چشمم ازم برنمیداشت چشم چرون(شایدم مرد بود و چادر سر کرده بود اومده بود تو).

بعد از ررفتن من هم به مامانم پیله کرده بود. بعضی ها امیدشونو هیچ وقت از دست نمیدن...

ادعا میکنم که این اتفاق فققققط برای من افتاده. هرکی تو لباس عروسی خواستگار داشته بیاد جلو....



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 200
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : شنبه 17 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

فکر میکنم من تنها عروس توی دنیا بودم که تو کیف عروسیش سنگ کلیه همسرشو گذاشته بود. خوب چیکار کنم درست بیست روز قبل عروسی عملت کرده بودن و سنگت رو هم که گرفتم گفتن باید بدین آزمایش و از اون موقع هم هی دنبال کارای عروسی بودیم و من طفلک دنبال کارای پایان نامه ام... وقت نشده بود و همه جا باهام بود تا اگه یه فرصتی پیدا کنم یا خودم ببرم یا بدم کسی ببره آزمایشگاه که نشده بود تا اون موقع.


ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 218
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 17 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

از نظر من قوی تویی، قوی ترین تویی. هر کسی میتونه بره و یکی دوسال تمرین کنه و کم و زیاد یه وزنه بلند کنه، ولی تا حالا که من ندیدم و نشنیدم که کسی تونسته باشه از درد سنگ کلیه خم به ابروش نیاره. اونم ده روز تمام...ولی تو تونستی.طوری که دکترت حتی برات مسکن هم ننوشت به این هوا که تو درد نداری. حتی مامان که خیلی ساکته و تحملش برای درد خیلی زیاده سر درد کلیه اش سر و صدا کرده بود.

بمیرم برات که وقتی دردت گرفت اینجا هم نبودی که بهت برسم، ماموریت بودی. باهات که صحبت میکردیم اصلا به روی خودت نمیاوردی. مجبور شدی ده روز تحمل کنی تا برگردی ایران و عمل کنی.اونجا دکترا گفته بودن بهتره تو کشور خودت عملت کنن تا همراه پیشت باشه و از این حرفا..

 



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 197
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 17 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

از امروز تا هفته بعد!

موفق باشی عزیزم و البته بهت خوش بگذره!

زمان نامزدی عادت داشتم به دلتنگی،من خیلی نامزد طفلکیی بودم دوهفته یه بار، گاهی هم ماهی یه بار میدیدمت ولی الان فرق میکنه. به هر حال... نمی خوام خیلی موضوع رو رمانتیک و پروانه ای کنم و لوس بازی در بیارم...

 



:: بازدید از این مطلب : 213
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 17 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

امروز ک رفته بودم نمایشگاه به خاطر تو هم دو تا کتاب خریدم تا بخونم.

مادر کافی و ریحانه بهشتی.

کتاب های دیگه هم تو ذهنم بود ولی نتونستم پیدا کنم.

یه کتابهای قصه ای بودن که برا هر فصل یه جلد مخصوص کتاب قصه بود که خیلی خوشگل بودن.

انشالله که اومدی و بزرگ شدی با هم میریم و برات کتاب میخریم.انشالله

دوستت دارم



:: موضوعات مرتبط: بهترین من , ,
:: بازدید از این مطلب : 319
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 16 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

بدم میاد از شلوغیش. امروز ظهر پاشدم رفتم نمایشگاه  قرار شد که عصر بیای دنبالم. این راننده آزانسی انقدر بد میروند که تپش قلب گرفتم. پشیمون شدم از رفتنم انقد که شلوغ بود.راست میگقتی باید وسط هفته برم که خلوت تر باشه.

زیاد خوب نبود ولی بدم نبود.میتونستی کتابی رو که دنبالشی پیدا کنی

اکثر کتابا یا کتاب های دعا و اینجور چیزا بودن(طوری که من اولش فکر کردم وارد سالن کتابای دینی شدم) یا در مورد روانشناسی و روابط زناشویی و اینجور چیزا!

 

من خیلی خیلی زیاد کتاب خون نیستم ولی اگه بخوایم براساس کتابای غالب تو نمایشگاه حساب کنیم همه کتابای پر طرفدارو قبلا خوندم.

اونی که زیاد بود کتاب های روانشناسی بود. همه رقم.


راستی چرا با وجود اینکه اینهمه کتابهای روانشناسی از همه نوع تو کتاب فروشی ها هست و اینهمه هم خریدار داره ( پر طرفدار بودنش از پر بودن این جور کتابا تو نمایشگاه معلومه. خوب انتشارات ها هم باید به فکر جیبشون باشن دیگه!) ولی این همه آدم ها هستن که باز مشکل دارن؟ منظورم از مشکل همین اعتماد به نفس و موفقیت و طرز حرف زدن و ..است. خود منم یکی از اینهمه آدم. چرا؟ برام سواله...

چرا این کتابا نمیتونن مشکل کسی رو حل کنن؟ اگه نمیتونن چرا اینهمه خریدار دارن؟

به قول خواجه حافظ:

شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی       دلا کی به شود حالت اگر اکنون نخواهد شد

 

این کتابای شعرم که یه نصفه سطر تو یه صفحه اش نوشته و تو صفحه دیگه یه عکس سیاه سفید کشیده( و دیگر هیچ...) هم به نظرم جالب نیست. یعنی چی اخه؟ اینو که منم بلدم.

بعد از ظهر هم تو اومدی و یه نیم ساعتی هم با اون دور زدیم و زود برگشتیم. چرا اینقد از شلوغی بدت میاد؟ قیافت شبیه "زود باش بریم دیگه" شده بود.

عاطفه رو هم دیدم راستی! نشناخت منو اول. گفت انقد چاق شدی که نتونستم بشناسمت.نمیدونم خوبه یا بد؟!

چند تا کتاب هم می خواستم بخرم که یا یادم رفت یا پیدا نکردم.اونا هم بمونه بعدا میخرم.


دو روز بعدشه الان مثلا: با خاله منیر و خاله مهین و مامان رفتیم نمایشگاه. من بیر و رژیم غذایی و گروه خونی رو خریدم. مامان اینا هم که رفته بودن جاهای باحال نمایشگاهو گشتن.

یه جایی بستنی فروشی بود که خیلی شلوغ بود. تو نگو یه مرده هی میاد بستنی میخره و پولشو نمیده. درست وقتی نوبت من شد لو رفت و دعوا شد که خاله منو کشید که بیا بریم. من بستنی میخوااااااااام



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 190
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 16 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

ذیروز از اون پسره که سر پل هوایی فیلم میفروشه یه فیلم گرفتم تا شب نگاه کنیم.ازش لانه خرگوش رو خواستم گفت یکشنبه میارم.  این فیلم هم بد نبود.اسکارلت یوهانسون توش بازی کرده بود.

ولی زیاد هم نظر آدم رو جلب نمیکنه. از فیلم هایی خوشم میاد که بعد از تموم شدن آدم کفش ببره یا مخش سوت بکشه، مثل فیلم "دختر خانواده بولین".یادش بخیر...وقتی اون فیلمو میدیدم مجرد بودم.

ای روزگار...



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 568
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 16 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

اَه از دست این خواب. مثل خرس میگیرم میخوابم و بعدا اصلا وقت نمیکنم به همه کارام برسم.جالب هم اینجاست که اگه حتی به همه کارام برسم هم به این درس نمیرسم.....جالبه.......جلبه......یهو فکر نکنین خودم تنبلی میکنم هاااااا

خدایا چی میشه کاری کنی من هر روز صبح ساعت 7 بیدار شم...

چی میشه یه روزم پاشم و ببینم که زودتر از دهه



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 236
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 16 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

شنبه هفته بعد داری میری مالزی. منو نمیبری. خیلی بدی! امیدوارم بهت خوش بگذره. میگم تو که داری میری مالزی خوب منم این یه هفته رو برم ترکیه میگی خوب با هم میریم تنها بری چیکار کنی؟ خوب معلومه: خرید

اینگههههههههه

من مسافرت میخوااااااااااام اه.

ببین من چه دختر خوبیم.... از اینترنت برات مناطق دیدنی کوالالامپورو پیدا کردم، از آب وهواش برات توضیح دادم... اصلا من بهترین همسر دنیام.

البته درسته که تو داری میری یه سفر کاری ولی خوب کمی تفریحم این وسط لازمه دیگه نه؟

دلم برات تنگ میشه، یه کمی هم دلم برای مالزی تنگ میشه...

از بابت سوغاتی هم که ..... چی بگم که دلم پره.... به قول ما ترکها.... نمی تونم بگم یه کم بی ادبیه ولی مضمونش اینه که تا میخوای یه ... بخوری بقیه WC رو میذارن رو سرشون... بیخیال.

خلاصه..

مامان قراره انشالله جمعه بیاد تهران تا من تنها نباشم. البته از این لحاظ که اردیبهشته و هوا خوبه عالی میشه و میتونیم با مامان بریم و بگردیم. میریم پارک.



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 247
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 13 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

امروز رفتم یونی الهه.خیلی خوش گذشت.کلی حرف زدیم و درد دل کردیم. تازه یاری رو هم دیدیم.

دلم برای دانشگاه و حال و هوای دانشجویی تنگ شده.

رفتن به اونجا یه جورایی(الان اگه طغرل بود میگفت چه جورایی؟) بهم انگیزه برای درس خوندن داد...

رفتیم بستنی بابا رحیم، شب هم برگشتیم و آش دوغ درست کردیم و خوردیم.

قرار شده هر دوشنبه و چهار شنبه بریم پارک و فرار کنیم.



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 185
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 3 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

ویدای عزیزم

تولدت مبارک

امسال، میشه هفت سال که از دوستی ما میگذره. خوبی ها و قشنگی هایی که با تو تجربه کردم، بهترین خاطرات بهترین دوران زندگیمو به من هدیه داد.

برات آرزوی بهترین ها رو میکنم

دوستت دارم


راستی تا یادم نرفته: انشالله تو کنکور ارشدت موفق باشی و شادی موفقیتت برام شادی باره!

1390/1/31



:: موضوعات مرتبط: ...happy birthday to you , ,
:: بازدید از این مطلب : 154
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 1 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

امروز تولد مامان عزیزمه

الان باهاش تلفنی صحبت کردم و تولدشو تبریک گفتم. دلم براش تنگ شده!

مامان جونم

انشالله که سایه ی مهربونی هات همییییییشه بالای سر ما باشه و از نعمت داشتن تو همیشه برخوردار باشیم. دوستت دارم و در همه حال بهت احتیاج دارم.

از خدا می خوام که تا من هستم تو هم باشی و با من!

اول اردیبهشت، به خاطر اینکه روز تولد توئه یه روز بهاریه! به لطف اومدن تو یکی از بهترین روزهای دنیاست...

خدا رو میلیونها بار سپاس میگم که منو به تو داد تا من تو رو داشته باشم



:: موضوعات مرتبط: ...happy birthday to you , ,
:: بازدید از این مطلب : 118
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 1 ارديبهشت 1390 | نظرات ()