نوشته شده توسط : آیسا

واااای خدا جونم چقدر درس خوندن سخته.

نشستن برای درس خوندن از خود درس سخت تره.

نمی دونم چکارکنم مثل این میمونه که میخ میذارن زیرم که نمیتونم بشینم یه جا و تمرکز کنم

اه

از دست این درس



:: موضوعات مرتبط: زگهواره تا خونه شوهر دانش بجوی , ,
:: بازدید از این مطلب : 245
|
امتیاز مطلب : 38
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : چهار شنبه 18 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا


:: موضوعات مرتبط: سفرنامه , ,
:: بازدید از این مطلب : 336
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : چهار شنبه 18 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

عزیزم...

امروز با مامانم و خالم که میشن مامان بزرگ مادری تو و خاله مامانت، رفته بودیم بازار. تو بازار یه درشکه بود که اسب بهش بسته بودن و مسیر کوتاهی رو با اون مسافرکشی میکردن. من تاحالا ندیده بودم. خیلی برام جالب بود. میدونی به محض دیدنش چی به ذهنم اومد؟ اینکه بعد از اینکه به دنیا اومدی و کمی بزرگ شدی(قربونت برم من) با هم بریم و سوارش بشیم. البته به یه شرط! دیگه گیر ندی که هی بریم و سوار اون شیم چون بازار خیلی شلوغه

 



:: موضوعات مرتبط: بهترین من , ,
:: بازدید از این مطلب : 338
|
امتیاز مطلب : 51
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : سه شنبه 27 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

سلام عزیزم

این هفته نمایشگاه کتاب دایر بود که منم رفتم و برای تو هم دو تاکتاب خریدم.برای تو که نه به خاطر تو!

یکی"ریحانه بهشتی" و یکی"مادر کافی".

خیلی کتابای خوبین. اینو از اونجا میگم که تعریفشونو زیاد شنیدم.

البته یه قسمت هایی از ریحانه بهشتی به نظرم خرافات میاد ...

برام دعا کن. دعا کن تا هم سالم باشم تا تو هم سالم باشی و هم موفق باشم

مرسی

دوست دارم

به یادم باش

 



:: موضوعات مرتبط: بهترین من , ,
:: بازدید از این مطلب : 250
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

امروز ظهر الهه زنگ زد گفت یه تک پا داره میاد منو ببینه!

اومد و از دیدن مامان هم خوشحال شد.

بعد از صحبت با مامان و مراسم شکلات خوری رفتیم سر برنامه....

واااای خدا جون کمک کن تا به برنامه عمل کنم( کمک کن دماغمم بی مشکل عمل کنم)

گفت وقت زیاد داری و میتونی تا کنکور چند دور درسارو بخونی

استرس دارم... چقدر زندگی سخته

 

لطفا هر کی اینجا رو میخونه برای من از ته دل آرزوی موفقیت زیاد بکنه



:: موضوعات مرتبط: زگهواره تا خونه شوهر دانش بجوی , ,
:: بازدید از این مطلب : 275
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

چقدر خوبه که صبح وقتی بیدار میشی اولین چیزی که میبینی چهره همسرت باشه!

اونم بعد از یه دل تنگی یک هفته ای...

امروز صبح منو تو بیدار کردی. تا حالا اینطور قشنگ از خواب بیدار نشده بودم. فکر کنم اولین بار بود که از بیدار شدنم خوشحال بودم.

خیییییییییییییلی حس خوبیه...

از دل تنگی ممنونم که فرصت تجربه این لحظه های قشنگو به من داد.

دل تنگی عزیز! همیشه اینطوری باش و همیشه اینطوری تموم شو.

 

الان میفهمم چه معنی میده این مصرع:

بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم

 

 

 

 

بگذریم از جنبه رمانتیک قضیه و برسیم به بقیه ماجرا!

وااای دستت درد نکنه چقدر برام کاکائو آوردی...

هم خوشحالم هم ناراحت. به قول شاعر:خ.شحالی تلخ من از ناراحتی غم انگیز تر است...

فردا که اونارو بخورم و از در رد نشم نری یه زن دیگه بگیری هااااا

باید اونارو بدم الهه بخوره تا چاق تر بشه و بهش بخندم..

بر خلاف مسافرت های دیگه این بار از سوغاتی خبری نیست! فقط یه دست لباس ورزشی آوردی که اونم خییییلی گرون خریدی.من که خودم بودم نمیخریدم. به هر حال دستت درد نکنه. به به مارک داره(لعنت به این مرض برند دوستی..)

اومدی منو بیدار کردی از ذوق و شوق خوابم پرید، دیگه نمیذاشتم توی بیچاره بخوابی.معلوم بود وقتی مثلا داری به حرفام گوش میدی داری خواب میبینی.قربونت برم من

حال کردی برات سریال ستایش رو ضبط کرده بودم؟ ببین چه زن خوبی ام؟ به فکر شوهرم هستم همیشه.

دوسسسسسسست دارم



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 188
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

ماری انتوانت

یک رمان تاریخی

این نوع کتابا منو یاد پیام میندازن.

سال 84 خوندمش



:: موضوعات مرتبط: اون یار مهربانه , ,
:: بازدید از این مطلب : 224
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

این ماهگرد با دلتنگی گذشت.

مبارکه!

زنگ زده بودی امروز گفتی برام یه دست لباس ورزشی ریباک گرفتی.اونو میذارن به حساب هدیه ماهگردمون.

منم میخواستم دیروز برات یه گلدون بخرم ماااااماانم نذاشت.گفت گرونه.عیب نداره میرم ونک از اون 1000 تومنی ها برات میخرم.

میدونستی دوست دارم؟ البته اگه این پشه هه امانم بده. ول کن نیست هی این ور اون ورمو نیش میزنه

 

 



:: موضوعات مرتبط: کی شدیم دو تا؟ , ,
:: بازدید از این مطلب : 405
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : جمعه 23 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

اه اعصاب ندارم!

دلم برات تنگ شده کجایی؟

بیا دیگهههههههههههه شورشو در آوردی.

خوب کردم دیشب هم زنگ زدم و از خواب بیدارت کردم.چرا بهم زنگ نزده بودی؟

مامان گفته بهت بگم که هر چی می خوای از اونجا با خودت بیار فقط سنگ کلیه نیار خواهشا

 



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 360
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : جمعه 23 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

1- بیست روز قبل عروسی که رضا رو عمل کردن و کلی ناراحتی کشیدم

2- امتحان داشتم اونم که گفتم کی

3- باید پروژمو تحویل میدادم ااااااااااااهههه یادم میفته استرس میگیرم

4- همه طلا فروشی ها به نشانه اعتراض مغازه ها رو بسته بودن. نمیدونم این بد شانسی من بود که نتونستم کادوی درست و حسابی بگییرم یا شانس فامیل. از اون موقع به بعد  از سکه پارسیان متنفر شدم...

ووووو.

.

.

.

.5- با وفاترین دوستم باز منو تو این روز تنها نذاشت، و این بار خییییلی بزرگتر و تابلو تر از همیشه:

تب خال

بزرگترین تب خالی که تو عمرم زدم رو روز عروسیم در آوردم. چهار تا کنار هم از نوع بسیار آبدار(مثل هلو).....چندش

آرایشگر بیچاره لبامو گنده کرد تا معلوم نشه

6- شب قبل از عروسی ساعت 2 نصفه شب تازه فهمیدم لباس عروسیم برام بلنده و افتادم به استرس

7- این یکی رو دیگه شانس آوردم واللا نزدیک بود تنها عروسی بشم که روز عروسیش سرویس جواهراتشو آشغالچی برده باشه... داداشم ساک وسایل منو که قرار بود بیاره در آرایشگاه همراه آشغالا گذاشته بود دم در. واااقعا خدا رحم کرد. تور عروسیم، کفشام، ساعتم، همه توش بود



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 233
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : شنبه 17 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

در این مورد مطمئن نیستم که فقط برای من افتاده یا نه ولی جالبه.

من صبح روز عروسیم امتحان داشتم. کلی هم براش استرس داشتم...

البته نررفتم بدم امتحانو هه هه ههههههههههههههههه

دل کیانوش بسوووووزه



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 215
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : شنبه 17 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

من تنها عروس تو دنیا بودم که روز عروسی تو لباس عروسی تو آرایشگاه از من خواستگاری شد. خانومه بعد از اینکه از من تحقیق کرد سراغ مامانمو گرفت. چشمم ازم برنمیداشت چشم چرون(شایدم مرد بود و چادر سر کرده بود اومده بود تو).

بعد از ررفتن من هم به مامانم پیله کرده بود. بعضی ها امیدشونو هیچ وقت از دست نمیدن...

ادعا میکنم که این اتفاق فققققط برای من افتاده. هرکی تو لباس عروسی خواستگار داشته بیاد جلو....



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 201
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : شنبه 17 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

فکر میکنم من تنها عروس توی دنیا بودم که تو کیف عروسیش سنگ کلیه همسرشو گذاشته بود. خوب چیکار کنم درست بیست روز قبل عروسی عملت کرده بودن و سنگت رو هم که گرفتم گفتن باید بدین آزمایش و از اون موقع هم هی دنبال کارای عروسی بودیم و من طفلک دنبال کارای پایان نامه ام... وقت نشده بود و همه جا باهام بود تا اگه یه فرصتی پیدا کنم یا خودم ببرم یا بدم کسی ببره آزمایشگاه که نشده بود تا اون موقع.


ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 219
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 17 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

از نظر من قوی تویی، قوی ترین تویی. هر کسی میتونه بره و یکی دوسال تمرین کنه و کم و زیاد یه وزنه بلند کنه، ولی تا حالا که من ندیدم و نشنیدم که کسی تونسته باشه از درد سنگ کلیه خم به ابروش نیاره. اونم ده روز تمام...ولی تو تونستی.طوری که دکترت حتی برات مسکن هم ننوشت به این هوا که تو درد نداری. حتی مامان که خیلی ساکته و تحملش برای درد خیلی زیاده سر درد کلیه اش سر و صدا کرده بود.

بمیرم برات که وقتی دردت گرفت اینجا هم نبودی که بهت برسم، ماموریت بودی. باهات که صحبت میکردیم اصلا به روی خودت نمیاوردی. مجبور شدی ده روز تحمل کنی تا برگردی ایران و عمل کنی.اونجا دکترا گفته بودن بهتره تو کشور خودت عملت کنن تا همراه پیشت باشه و از این حرفا..

 



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 198
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 17 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

از امروز تا هفته بعد!

موفق باشی عزیزم و البته بهت خوش بگذره!

زمان نامزدی عادت داشتم به دلتنگی،من خیلی نامزد طفلکیی بودم دوهفته یه بار، گاهی هم ماهی یه بار میدیدمت ولی الان فرق میکنه. به هر حال... نمی خوام خیلی موضوع رو رمانتیک و پروانه ای کنم و لوس بازی در بیارم...

 



:: بازدید از این مطلب : 214
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 17 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

امروز ک رفته بودم نمایشگاه به خاطر تو هم دو تا کتاب خریدم تا بخونم.

مادر کافی و ریحانه بهشتی.

کتاب های دیگه هم تو ذهنم بود ولی نتونستم پیدا کنم.

یه کتابهای قصه ای بودن که برا هر فصل یه جلد مخصوص کتاب قصه بود که خیلی خوشگل بودن.

انشالله که اومدی و بزرگ شدی با هم میریم و برات کتاب میخریم.انشالله

دوستت دارم



:: موضوعات مرتبط: بهترین من , ,
:: بازدید از این مطلب : 320
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 16 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

بدم میاد از شلوغیش. امروز ظهر پاشدم رفتم نمایشگاه  قرار شد که عصر بیای دنبالم. این راننده آزانسی انقدر بد میروند که تپش قلب گرفتم. پشیمون شدم از رفتنم انقد که شلوغ بود.راست میگقتی باید وسط هفته برم که خلوت تر باشه.

زیاد خوب نبود ولی بدم نبود.میتونستی کتابی رو که دنبالشی پیدا کنی

اکثر کتابا یا کتاب های دعا و اینجور چیزا بودن(طوری که من اولش فکر کردم وارد سالن کتابای دینی شدم) یا در مورد روانشناسی و روابط زناشویی و اینجور چیزا!

 

من خیلی خیلی زیاد کتاب خون نیستم ولی اگه بخوایم براساس کتابای غالب تو نمایشگاه حساب کنیم همه کتابای پر طرفدارو قبلا خوندم.

اونی که زیاد بود کتاب های روانشناسی بود. همه رقم.


راستی چرا با وجود اینکه اینهمه کتابهای روانشناسی از همه نوع تو کتاب فروشی ها هست و اینهمه هم خریدار داره ( پر طرفدار بودنش از پر بودن این جور کتابا تو نمایشگاه معلومه. خوب انتشارات ها هم باید به فکر جیبشون باشن دیگه!) ولی این همه آدم ها هستن که باز مشکل دارن؟ منظورم از مشکل همین اعتماد به نفس و موفقیت و طرز حرف زدن و ..است. خود منم یکی از اینهمه آدم. چرا؟ برام سواله...

چرا این کتابا نمیتونن مشکل کسی رو حل کنن؟ اگه نمیتونن چرا اینهمه خریدار دارن؟

به قول خواجه حافظ:

شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی       دلا کی به شود حالت اگر اکنون نخواهد شد

 

این کتابای شعرم که یه نصفه سطر تو یه صفحه اش نوشته و تو صفحه دیگه یه عکس سیاه سفید کشیده( و دیگر هیچ...) هم به نظرم جالب نیست. یعنی چی اخه؟ اینو که منم بلدم.

بعد از ظهر هم تو اومدی و یه نیم ساعتی هم با اون دور زدیم و زود برگشتیم. چرا اینقد از شلوغی بدت میاد؟ قیافت شبیه "زود باش بریم دیگه" شده بود.

عاطفه رو هم دیدم راستی! نشناخت منو اول. گفت انقد چاق شدی که نتونستم بشناسمت.نمیدونم خوبه یا بد؟!

چند تا کتاب هم می خواستم بخرم که یا یادم رفت یا پیدا نکردم.اونا هم بمونه بعدا میخرم.


دو روز بعدشه الان مثلا: با خاله منیر و خاله مهین و مامان رفتیم نمایشگاه. من بیر و رژیم غذایی و گروه خونی رو خریدم. مامان اینا هم که رفته بودن جاهای باحال نمایشگاهو گشتن.

یه جایی بستنی فروشی بود که خیلی شلوغ بود. تو نگو یه مرده هی میاد بستنی میخره و پولشو نمیده. درست وقتی نوبت من شد لو رفت و دعوا شد که خاله منو کشید که بیا بریم. من بستنی میخوااااااااام



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 191
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 16 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

ذیروز از اون پسره که سر پل هوایی فیلم میفروشه یه فیلم گرفتم تا شب نگاه کنیم.ازش لانه خرگوش رو خواستم گفت یکشنبه میارم.  این فیلم هم بد نبود.اسکارلت یوهانسون توش بازی کرده بود.

ولی زیاد هم نظر آدم رو جلب نمیکنه. از فیلم هایی خوشم میاد که بعد از تموم شدن آدم کفش ببره یا مخش سوت بکشه، مثل فیلم "دختر خانواده بولین".یادش بخیر...وقتی اون فیلمو میدیدم مجرد بودم.

ای روزگار...



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 569
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 16 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

اَه از دست این خواب. مثل خرس میگیرم میخوابم و بعدا اصلا وقت نمیکنم به همه کارام برسم.جالب هم اینجاست که اگه حتی به همه کارام برسم هم به این درس نمیرسم.....جالبه.......جلبه......یهو فکر نکنین خودم تنبلی میکنم هاااااا

خدایا چی میشه کاری کنی من هر روز صبح ساعت 7 بیدار شم...

چی میشه یه روزم پاشم و ببینم که زودتر از دهه



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 236
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 16 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

شنبه هفته بعد داری میری مالزی. منو نمیبری. خیلی بدی! امیدوارم بهت خوش بگذره. میگم تو که داری میری مالزی خوب منم این یه هفته رو برم ترکیه میگی خوب با هم میریم تنها بری چیکار کنی؟ خوب معلومه: خرید

اینگههههههههه

من مسافرت میخوااااااااااام اه.

ببین من چه دختر خوبیم.... از اینترنت برات مناطق دیدنی کوالالامپورو پیدا کردم، از آب وهواش برات توضیح دادم... اصلا من بهترین همسر دنیام.

البته درسته که تو داری میری یه سفر کاری ولی خوب کمی تفریحم این وسط لازمه دیگه نه؟

دلم برات تنگ میشه، یه کمی هم دلم برای مالزی تنگ میشه...

از بابت سوغاتی هم که ..... چی بگم که دلم پره.... به قول ما ترکها.... نمی تونم بگم یه کم بی ادبیه ولی مضمونش اینه که تا میخوای یه ... بخوری بقیه WC رو میذارن رو سرشون... بیخیال.

خلاصه..

مامان قراره انشالله جمعه بیاد تهران تا من تنها نباشم. البته از این لحاظ که اردیبهشته و هوا خوبه عالی میشه و میتونیم با مامان بریم و بگردیم. میریم پارک.



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 248
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 13 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

امروز رفتم یونی الهه.خیلی خوش گذشت.کلی حرف زدیم و درد دل کردیم. تازه یاری رو هم دیدیم.

دلم برای دانشگاه و حال و هوای دانشجویی تنگ شده.

رفتن به اونجا یه جورایی(الان اگه طغرل بود میگفت چه جورایی؟) بهم انگیزه برای درس خوندن داد...

رفتیم بستنی بابا رحیم، شب هم برگشتیم و آش دوغ درست کردیم و خوردیم.

قرار شده هر دوشنبه و چهار شنبه بریم پارک و فرار کنیم.



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 185
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 3 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

ویدای عزیزم

تولدت مبارک

امسال، میشه هفت سال که از دوستی ما میگذره. خوبی ها و قشنگی هایی که با تو تجربه کردم، بهترین خاطرات بهترین دوران زندگیمو به من هدیه داد.

برات آرزوی بهترین ها رو میکنم

دوستت دارم


راستی تا یادم نرفته: انشالله تو کنکور ارشدت موفق باشی و شادی موفقیتت برام شادی باره!

1390/1/31



:: موضوعات مرتبط: ...happy birthday to you , ,
:: بازدید از این مطلب : 154
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 1 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

امروز تولد مامان عزیزمه

الان باهاش تلفنی صحبت کردم و تولدشو تبریک گفتم. دلم براش تنگ شده!

مامان جونم

انشالله که سایه ی مهربونی هات همییییییشه بالای سر ما باشه و از نعمت داشتن تو همیشه برخوردار باشیم. دوستت دارم و در همه حال بهت احتیاج دارم.

از خدا می خوام که تا من هستم تو هم باشی و با من!

اول اردیبهشت، به خاطر اینکه روز تولد توئه یه روز بهاریه! به لطف اومدن تو یکی از بهترین روزهای دنیاست...

خدا رو میلیونها بار سپاس میگم که منو به تو داد تا من تو رو داشته باشم



:: موضوعات مرتبط: ...happy birthday to you , ,
:: بازدید از این مطلب : 118
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 1 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

با اجازه از نویسنده وبلاگ ضد پسر ها:


شاعر از کوچه مهتاب گذشت،



                                                   لیک شعری نسرود.



                     نه که معشوقه نداشت،



                                            نه که سرگشته نبود،



                          سالها بود دگر کوچه مهتاب خیابان شده بود...


 



:: بازدید از این مطلب : 105
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 31 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

دیروز با اخاله منیر رفته بودیم ونک.اونجا سر خیابان ونک یه مرده هست که گل میفروشه.بیشترشونم کاکتوسن.خیلی خوشم میاد.ازش دو تا گلدون خریدم.یکیشو ک هیه کاکتوس خیلی ریزه میزس رو کادو کردم و به مناسبتن پشت سر گذاشتن 20 ماه بهت کادو دادم. خیلی خوشت اومد.

بهت میگم مواظب گلت باشی هااا میگی باشه فقط تو آبشو بده،منم مواظب میشم نرم روش....

من یه تصمیم گرفتم: از این به بعد به مناسبت ماهگردامون هر ماه یه گل برات میخرم. البته بعدا که خوب فکر کردم دیدم یه مدت که بگذره تو خونه از دست گل برای خودمون جا نمیمونه.فقط تا آخر امسال میشه 12تا!

چقدر دوست داشتم که یه خوه برای خودمون داشتیم با یه حیاط تا تو باغچه اش گل میکاشتم و دور تادورش گلدون میذاشتم، بچه مونم که پا گرفت میرفت برگاشونو میکند و  میذاشت تو دهنش...ما  ذهم میگفتیم نکن



:: موضوعات مرتبط: کی شدیم دو تا؟ , ,
:: بازدید از این مطلب : 319
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا
سلام عزیزم

الان که دارم برات مینویسم تو هنوز نیستی،یعنی هستی ولی هنوز پیش من نیستی.

خیلی دوست دارم

خیلی کارا دارم که باید انجام بدم. کلی سرم شلوغه.این سر شلوغی برای اینه که بعد از اومدن تو به ارامش برسم.



:: موضوعات مرتبط: بهترین من , ,
:: بازدید از این مطلب : 156
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

سال نو مبارک باشه. امسال دومین سالی بود که با تو تحویل رو گذروندم.البته مامانت هم با ما بود. دوست داشتم موقع تحویل سال با هم تو خونه خودمون بودیم،ولی خوب مامانت تنهاست و به خاطر ایشون ما هم رفتیم پیش اون.اصلا ناراحت نیستم بلکه خیلی هم خوشحالم که نعمت یه بزرگ تر خیلی مهربون نصیبمونه.

دوستت دارم رضای عزیزم.خوشحالم که دارمت و مرسی که با منی

:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 186
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا
برادر شوهر من خیلی مهربونه. من بهش میگم داداش! آدم باحالیه.

هوای منو که خیلی داره. دفعه قبل که رفته بودیم تبریز به خاطر ما کله پاچه(همراه با مغز و زبان!به به) پخت و خوردیم و حال کردیم. این بار آخری هم که برا عید رفته بودیم،من گفتم دلم سیرابی می خواد دو روز بعدش خرید و پخت.دستش درد نکنه عجب دست پختی داره!

تازه قراره اومدنی تهران آبگوشت بپزه برامون.البته قراره حسن و نازنین هم بیان!قولشو روز عروسیمون به حسن داده. چه شود!

یادمه پارسال که رفته بودیم مشهد روز آخر جیگر خرید تا خوراک درست کنه، به هیچکس نمیداد ولی یه تیکه به من داد تا بخورم،منم نامردی کردم و غر زدم که بابا این چیه به این کوچیکی به من میدی؟چقدر خندید!که بیا خوبی کن.

چه جالب همه خاطره هایی که از بردر شوهرم تو ذهنمه در مورد غذاست......



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 199
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا
عزیزم

عمه مینا برات یه کلاه و پیرهن کوچولوی خوشگل بافته. البته دخترانه اس.ما که هنوز نمیدونیم تو چی هستی!

گفته هر کی زودتر نی نی دختر بیاره مال اون میشه. ایشاللا به موقعش انقدر از اینا میپووشیییییییییییی....

دوستت دارم



:: موضوعات مرتبط: بهترین من , ,
:: بازدید از این مطلب : 218
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا
عزیز دلم

تا قبل از اومدنت چند تا کار نیمه تمام دارم که باید انجامش بدم. اولیش خودمم. باید به خودم برسم.با خودم باشم، خودمو بشناسم بعد از خودم خسته بشم و بپردازم به تو.

لیست کارام اینه:

1.ورزش

2.تهران گردی

3.درس

4.مطالعه(البته این مربوط میشه به تو)

5....

از خدا بخواه که به بهترین نحو بیای پیشم

دوستت دارم عزیزم



:: موضوعات مرتبط: بهترین من , ,
:: بازدید از این مطلب : 219
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

عزیزم مادر بزرگ پدریت خیلی بی تابی میکنه برای اومدنت. هی منو دعوا میکنه که چرا اینهمه این دست اون دست میکنی.بیارش دیگههههه

ولی خوب آخه منم برای خودم برنامه ریزی دارم مگه نه؟

عید که رفتهبودیم تبریز تا منو تنها گیر اورد شروع کرد از من بازجویی کردن.منم نشستم براش مفصل توضیح ذاذم که مادر من من بیشتر از شما دلم میخواد ایشونو بیارم ولی الان دیگه زمونه عوض شده. اینطوری نیست که یهو خبردار شی تو راهی داری. علم پیشرفت کرده و من میخوام این علم رو به خدمت بگیرم تا اونی که میاد بهترین باشه. به امید خدا...

دوستت دارم عزیزم



:: موضوعات مرتبط: بهترین من , ,
:: بازدید از این مطلب : 192
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا
این قطره های درشت آب هست که تو جاده چالوس وقتی از تو تونل رد میشی میریزه رو شیشه ماشین!

من اونا رو خیلی دوست دارم، خیلی ذوق می کنم وقتی شلپ میخورن به شیشه ماشین.حال میده!

یکی از تفریح های من در طی سفر جاده چالوس این قطره ها ی آبن.

واقعا آدم با چه چیزای به ظاهر کوچیکی میتونه خوشحال بشه!



:: موضوعات مرتبط: دوست دارم های من , ,
:: بازدید از این مطلب : 184
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

الهه دوران لیسانس یه کوله پشتی داشت.مارکشم monza بود و الهه به این موضوع خیلی افتخار میکرد.خلاصه ...

روی این کیفه مارکش با نخ نوشته شده بود که یه تیکه نخ از یکی از حروفش در رفته بود که اگه می کشیدیش تا آخر نخ کش میشد. این نخ بیچاره همیشه به من التماس می کرد که بکشکمش و خلاصش کنم ولی این الهه ی نامرد همیشه سربزنگاه میرسید و نمیذاشت.

خیلی دوست داشتم آخر یه روز اون نخو بکشم و به آرزوی قلبیم برسم ولی حیف که نشد....

الهه خانوم تو الان اون کیفه رو انداختی دور ولی این آرزو تا آخر عمر تو دلم موند و لکه ی بزرگی به اندازه اون نخ تو دلم تو قسمت مربوط به دوستیمون به جا گذاشت.

باید از خودت خجالت بکشی.........

:: موضوعات مرتبط: دوست دارم های من , ,
:: بازدید از این مطلب : 200
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

عید که رفته بودیم تبریز رفتم چند تا گل آوردم.

متاسفانه اونی که از همه بیشتر دوستش داشتم خراب شد. کوچولوان آخه جا برای گلدون بزرگ ندارم.

شمعدونی، 5نوع کاکتوس، آشار داشار و یه نوع گل دیگه که خودمم نمیدونم چیه!

یعنی الان سرجمع من 7 تا گل دارم به علاوه یه آلواورام میشه هشت تا

دوستشون دارم.



:: موضوعات مرتبط: دوست دارم های من , ,
:: بازدید از این مطلب : 310
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

خیلی دلم براشون تنگ شده! خیلی دوستشون داشتم. یعنی رد خور نداشت هر روز می رفتم پیششون،باهاشون حرف می زدم، نازشونو می کشیدم، تمیزشون می کردم...

درست مثل امیر فشنگ رویا که بین ماها از یه شخصیت حقیقی و حقوقی برخوردار بود، گلهای من هم برای من دارای شخصیت واقعی بودن. تا جاییکه روشون اسم هم گذاشته بودم.شاید دیگران فکر می کردن که این کارو برای جلب توجه انجام میدم ولی اینطور نبود،وااقعا احساس میکردم که اسم این گل اینه.مخصوصا حسن!




:: موضوعات مرتبط: دوست دارم های من , ,
:: بازدید از این مطلب : 221
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

امروز نمیدونم چرا! یهو دلم خواست که یه فیلم سینمایی خیلی خوب بیبنم. یه فیلم خوب هاااا نه از این مسخره های مزخرف که مدد شده و نمیدونم چرا این همه تماشاچی داره!مردم دیگه یواش یواش دارن معنای واقعی فیلمو فراموش میکنن. چطور میتونن به این چیزای مزخرف نگاه کنن و حتی ازش لذت ببرن؟ صد رحمت به ممد صمد.

دلم میخواست یه فیلم معنا گرا ببینم یا یه تاریخی مل دختر خانواده بولین.

رو پل عاب گذر کنار خونمون یه پسره وایمیسته و فیلم میفروشه.باید این سری برم و چند تا فیلم ازش بخرم.

تصمیم گرفتم برم جدایی نادر از سیمینو ببینم.یا با رضا میرم یا با الهه

:: موضوعات مرتبط: دوست دارم های من , ,
:: بازدید از این مطلب : 190
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا
عزیزم

515روز پیش ما شدیم دوتا!

مرسی که اومدی تا با هم بشیم دو تا!

دوستت دارم

دوستم داشته باش

به امید 5150امین روز دوتا شدنمون!



:: موضوعات مرتبط: کی شدیم دو تا؟ , ,
:: بازدید از این مطلب : 224
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا
سرما خوردم.

زنگ زدم بهت گفتم اومدنی از قنادی سر خیابون بستنی بخر ببینیم بستنی هاش چطورن؟ گفتی نمی خری چون من سرما خوردم و برام ضرر داره. خیلی بدی!      ولی اومدنی دیدم خرییییییییییییییدییییییییییی. خیلی خوبی!ولی نذاشتی بخورم.خیلی بدی!

تازه تو دستت یه کیسه بود که توش یه قوطی بود،نگاه کردم ببینم چیه؟چی بود؟ وااااااااااااااااااااااااای از همون پازل1000 تیکه ها که آدمو میذارن سر کار!!   چند وقت بود می گفتم بخریم شبا درست کنیم،می گفتی به جای اون بشین برای ارشد بخون.نمی خریدی.خیلی بد بودی!   ولی دیشب خریده بودییییی خیلی خوبی!



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 230
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

کلا رو تاریخ مصرف خیلی حساسی.یه چیزی که دیدی تاریخ انقضاش امروزه دیگه بهش رحم نمی کنی.باید بره سطل آشغال.

ولی من فکر می کنم با یکی دو روز این ور اون ور چیزی نمیشه!

پریروز یه سوسیس از تو فریزر در آوردم دیدی تاریخ انقضاش داره میگذره گفتی بندازش دور.....!الان با اجازت و دور از چشمت دارم سرخش می کنم برای ناهار! بابا اونو که من تازه همین ماه پیش از هایپر خریدم اصلا بازش نکردم.دلم نمیاد بندازمش دور،آخه هی معصومانه منو نگاه میکنه میگه منو بخور.گناه دارهههههههههه.نخورمش دلش می شکنه.

ولی قول میدن این آخری باشه باشهههههه؟

آخه خودم اونروز تو یه سایت خوندم که خوردن غذای مونده باعث میشه بچه آدم زشت بشه.

:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 190
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

یه کتاب از خونه آوردم که بخونم.لای جلد اون چند تا تیکه کاغذ پیدا کردم.نوشته های چند سال پیش خودم.آخییییی یادش به خیر چه روز هایی بود. با اینکه در طول دوران نوجوانی و جوانی قبل از ازدواج خیلی کم شده بود مواقعی که آرامش کامل داشته باشم،ولی این نوشته هام احساس پاکی رو که اون زمانا داشتمو نشون میداد. نثل نامه هایی بودن که در مورد خودم نوشته بودم و خودمو دختر خوب خطاب کرده بودم. از ذوق و قریحه ظریف خودم تو اون زمانا خیلی تعجب کردم. دست به حس آمیزیم ملس بوده و خبر نداشتم...

دلم برای خودم هم سوخت و هم تنگ شد. سوخت چون یادم افتاد که همیشه با حسرت به دختر های دیگه نگاه میکردم وقتی میدیدم چه امید ووارانه به آیندشون نگاه میکنن و چه ارامشی دارن،تنها دغدغشون یا درسه یا آرایش و پسر بازی. در حالی که من همیشه یه غم بزرگ تو دلم داشتم و یه لحظه از ذهنم بیرون نمیرفت.به یاد آوردنش الان اذیتم میکنه.البته تاحدی هم آروم میشم چون احساس میکنم این احساس عذاب و ناراحتی به من یه نوع پاکی داده بود، نازک دلی خاصی که تو کمتر کسی پیدا میشه... این چیزایی که مینویسم فقط برای خودم قابل درکه.

الان اوضاع خیلی فرق میکنه. اون مشکل کاملا از ذهنم پاک شده و جاشو شادی گرفته، شادی که دلیلش رضاست. ولی در درون خودم باز اذیت میشم،نمیدونم به خاطر کم رنگ شدن رابطم با خداست یا به این که به ناراحتی عادت کردم و بدون اون نمیتونم شبمو روز کنم. گاهی حتی فکر میکنم که خدا اون عذابو برای این به من داده بود که من بهش نزدیک تر بشم،شاید... چون الان که رفع شده من هم دیگه به خدا کمتر سر میزنم. ولی از یه جنبه هایی هم ه نگاه میکنم میبینم انصاف نیست که برای ایجاد رابطه یه عذاب درمیون باشه.آخه این ناراحتی بهترین لحظه های دوران نوجوانی و جوونی منو به جهنم تبدیل کرده بود ه دیگه جبران نمیشه.انصاف نیست هست؟

دلم تنگه! برای اون روزایی که میتونستم بهتر باشم یا شادتر.دلم تنگه برای لحظه هایی که دوست داشتم الان ازشون به عنوان یه خاطره شیرین یاد کنم. دلم میگیره از به یاد اوردن خیلی از روزای دوران مجردیم... دلم میگیره وقتی شادی و فراغ بال جوونای الانو میبینم،چرا من اونطوری نبودم.یه قسمتیش مربوط به خودم بود و یه قسمت بزرگش نه.نفرین به کسایی که آزادی رو از ادم میگیرن.

من هنوز 25 سالمه، هنوز تا آخر راه خیلی وقت دارم اگه عجلم نرسیده باشه، ولی نمیدونم چرا همش احساس میکنم وقتم تموم شده.احساس میکنم دیر شده.مثل دوران دانشجویی ه وسط سال گریه میکردم که وقتو از دست دادم و نتونستم چیزی بخونم.لعنت به دانشگاهی که برای مننتیجه ای نداشت. تنها دست آورد من از دانشگاه یه مدرک خشک و خالیه که به هیچ دردم نمیخوره، که اونم هنوز نرفتم بگیرم.

چقدر احساس شکست میکنم،یه شکست خستگی که به مرور زمان به وجود اومد و حدتحملمو برد پایین.

احساس اسکرپ بودن میکنم.چه حس مزخرفی!اونم تو عنفوان جوونی....



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 231
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد