نوشته شده توسط : آیسا

چقدر خوبه که صبح وقتی بیدار میشی اولین چیزی که میبینی چهره همسرت باشه!

اونم بعد از یه دل تنگی یک هفته ای...

امروز صبح منو تو بیدار کردی. تا حالا اینطور قشنگ از خواب بیدار نشده بودم. فکر کنم اولین بار بود که از بیدار شدنم خوشحال بودم.

خیییییییییییییلی حس خوبیه...

از دل تنگی ممنونم که فرصت تجربه این لحظه های قشنگو به من داد.

دل تنگی عزیز! همیشه اینطوری باش و همیشه اینطوری تموم شو.

 

الان میفهمم چه معنی میده این مصرع:

بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم

 

 

 

 

بگذریم از جنبه رمانتیک قضیه و برسیم به بقیه ماجرا!

وااای دستت درد نکنه چقدر برام کاکائو آوردی...

هم خوشحالم هم ناراحت. به قول شاعر:خ.شحالی تلخ من از ناراحتی غم انگیز تر است...

فردا که اونارو بخورم و از در رد نشم نری یه زن دیگه بگیری هااااا

باید اونارو بدم الهه بخوره تا چاق تر بشه و بهش بخندم..

بر خلاف مسافرت های دیگه این بار از سوغاتی خبری نیست! فقط یه دست لباس ورزشی آوردی که اونم خییییلی گرون خریدی.من که خودم بودم نمیخریدم. به هر حال دستت درد نکنه. به به مارک داره(لعنت به این مرض برند دوستی..)

اومدی منو بیدار کردی از ذوق و شوق خوابم پرید، دیگه نمیذاشتم توی بیچاره بخوابی.معلوم بود وقتی مثلا داری به حرفام گوش میدی داری خواب میبینی.قربونت برم من

حال کردی برات سریال ستایش رو ضبط کرده بودم؟ ببین چه زن خوبی ام؟ به فکر شوهرم هستم همیشه.

دوسسسسسسست دارم



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 187
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

اه اعصاب ندارم!

دلم برات تنگ شده کجایی؟

بیا دیگهههههههههههه شورشو در آوردی.

خوب کردم دیشب هم زنگ زدم و از خواب بیدارت کردم.چرا بهم زنگ نزده بودی؟

مامان گفته بهت بگم که هر چی می خوای از اونجا با خودت بیار فقط سنگ کلیه نیار خواهشا

 



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 359
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : جمعه 23 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

1- بیست روز قبل عروسی که رضا رو عمل کردن و کلی ناراحتی کشیدم

2- امتحان داشتم اونم که گفتم کی

3- باید پروژمو تحویل میدادم ااااااااااااهههه یادم میفته استرس میگیرم

4- همه طلا فروشی ها به نشانه اعتراض مغازه ها رو بسته بودن. نمیدونم این بد شانسی من بود که نتونستم کادوی درست و حسابی بگییرم یا شانس فامیل. از اون موقع به بعد  از سکه پارسیان متنفر شدم...

ووووو.

.

.

.

.5- با وفاترین دوستم باز منو تو این روز تنها نذاشت، و این بار خییییلی بزرگتر و تابلو تر از همیشه:

تب خال

بزرگترین تب خالی که تو عمرم زدم رو روز عروسیم در آوردم. چهار تا کنار هم از نوع بسیار آبدار(مثل هلو).....چندش

آرایشگر بیچاره لبامو گنده کرد تا معلوم نشه

6- شب قبل از عروسی ساعت 2 نصفه شب تازه فهمیدم لباس عروسیم برام بلنده و افتادم به استرس

7- این یکی رو دیگه شانس آوردم واللا نزدیک بود تنها عروسی بشم که روز عروسیش سرویس جواهراتشو آشغالچی برده باشه... داداشم ساک وسایل منو که قرار بود بیاره در آرایشگاه همراه آشغالا گذاشته بود دم در. واااقعا خدا رحم کرد. تور عروسیم، کفشام، ساعتم، همه توش بود



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 233
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : شنبه 17 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

در این مورد مطمئن نیستم که فقط برای من افتاده یا نه ولی جالبه.

من صبح روز عروسیم امتحان داشتم. کلی هم براش استرس داشتم...

البته نررفتم بدم امتحانو هه هه ههههههههههههههههه

دل کیانوش بسوووووزه



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 214
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : شنبه 17 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

من تنها عروس تو دنیا بودم که روز عروسی تو لباس عروسی تو آرایشگاه از من خواستگاری شد. خانومه بعد از اینکه از من تحقیق کرد سراغ مامانمو گرفت. چشمم ازم برنمیداشت چشم چرون(شایدم مرد بود و چادر سر کرده بود اومده بود تو).

بعد از ررفتن من هم به مامانم پیله کرده بود. بعضی ها امیدشونو هیچ وقت از دست نمیدن...

ادعا میکنم که این اتفاق فققققط برای من افتاده. هرکی تو لباس عروسی خواستگار داشته بیاد جلو....



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 200
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : شنبه 17 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

فکر میکنم من تنها عروس توی دنیا بودم که تو کیف عروسیش سنگ کلیه همسرشو گذاشته بود. خوب چیکار کنم درست بیست روز قبل عروسی عملت کرده بودن و سنگت رو هم که گرفتم گفتن باید بدین آزمایش و از اون موقع هم هی دنبال کارای عروسی بودیم و من طفلک دنبال کارای پایان نامه ام... وقت نشده بود و همه جا باهام بود تا اگه یه فرصتی پیدا کنم یا خودم ببرم یا بدم کسی ببره آزمایشگاه که نشده بود تا اون موقع.


ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 218
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 17 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

از نظر من قوی تویی، قوی ترین تویی. هر کسی میتونه بره و یکی دوسال تمرین کنه و کم و زیاد یه وزنه بلند کنه، ولی تا حالا که من ندیدم و نشنیدم که کسی تونسته باشه از درد سنگ کلیه خم به ابروش نیاره. اونم ده روز تمام...ولی تو تونستی.طوری که دکترت حتی برات مسکن هم ننوشت به این هوا که تو درد نداری. حتی مامان که خیلی ساکته و تحملش برای درد خیلی زیاده سر درد کلیه اش سر و صدا کرده بود.

بمیرم برات که وقتی دردت گرفت اینجا هم نبودی که بهت برسم، ماموریت بودی. باهات که صحبت میکردیم اصلا به روی خودت نمیاوردی. مجبور شدی ده روز تحمل کنی تا برگردی ایران و عمل کنی.اونجا دکترا گفته بودن بهتره تو کشور خودت عملت کنن تا همراه پیشت باشه و از این حرفا..

 



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 197
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 17 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

بدم میاد از شلوغیش. امروز ظهر پاشدم رفتم نمایشگاه  قرار شد که عصر بیای دنبالم. این راننده آزانسی انقدر بد میروند که تپش قلب گرفتم. پشیمون شدم از رفتنم انقد که شلوغ بود.راست میگقتی باید وسط هفته برم که خلوت تر باشه.

زیاد خوب نبود ولی بدم نبود.میتونستی کتابی رو که دنبالشی پیدا کنی

اکثر کتابا یا کتاب های دعا و اینجور چیزا بودن(طوری که من اولش فکر کردم وارد سالن کتابای دینی شدم) یا در مورد روانشناسی و روابط زناشویی و اینجور چیزا!

 

من خیلی خیلی زیاد کتاب خون نیستم ولی اگه بخوایم براساس کتابای غالب تو نمایشگاه حساب کنیم همه کتابای پر طرفدارو قبلا خوندم.

اونی که زیاد بود کتاب های روانشناسی بود. همه رقم.


راستی چرا با وجود اینکه اینهمه کتابهای روانشناسی از همه نوع تو کتاب فروشی ها هست و اینهمه هم خریدار داره ( پر طرفدار بودنش از پر بودن این جور کتابا تو نمایشگاه معلومه. خوب انتشارات ها هم باید به فکر جیبشون باشن دیگه!) ولی این همه آدم ها هستن که باز مشکل دارن؟ منظورم از مشکل همین اعتماد به نفس و موفقیت و طرز حرف زدن و ..است. خود منم یکی از اینهمه آدم. چرا؟ برام سواله...

چرا این کتابا نمیتونن مشکل کسی رو حل کنن؟ اگه نمیتونن چرا اینهمه خریدار دارن؟

به قول خواجه حافظ:

شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی       دلا کی به شود حالت اگر اکنون نخواهد شد

 

این کتابای شعرم که یه نصفه سطر تو یه صفحه اش نوشته و تو صفحه دیگه یه عکس سیاه سفید کشیده( و دیگر هیچ...) هم به نظرم جالب نیست. یعنی چی اخه؟ اینو که منم بلدم.

بعد از ظهر هم تو اومدی و یه نیم ساعتی هم با اون دور زدیم و زود برگشتیم. چرا اینقد از شلوغی بدت میاد؟ قیافت شبیه "زود باش بریم دیگه" شده بود.

عاطفه رو هم دیدم راستی! نشناخت منو اول. گفت انقد چاق شدی که نتونستم بشناسمت.نمیدونم خوبه یا بد؟!

چند تا کتاب هم می خواستم بخرم که یا یادم رفت یا پیدا نکردم.اونا هم بمونه بعدا میخرم.


دو روز بعدشه الان مثلا: با خاله منیر و خاله مهین و مامان رفتیم نمایشگاه. من بیر و رژیم غذایی و گروه خونی رو خریدم. مامان اینا هم که رفته بودن جاهای باحال نمایشگاهو گشتن.

یه جایی بستنی فروشی بود که خیلی شلوغ بود. تو نگو یه مرده هی میاد بستنی میخره و پولشو نمیده. درست وقتی نوبت من شد لو رفت و دعوا شد که خاله منو کشید که بیا بریم. من بستنی میخوااااااااام



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 190
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 16 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

ذیروز از اون پسره که سر پل هوایی فیلم میفروشه یه فیلم گرفتم تا شب نگاه کنیم.ازش لانه خرگوش رو خواستم گفت یکشنبه میارم.  این فیلم هم بد نبود.اسکارلت یوهانسون توش بازی کرده بود.

ولی زیاد هم نظر آدم رو جلب نمیکنه. از فیلم هایی خوشم میاد که بعد از تموم شدن آدم کفش ببره یا مخش سوت بکشه، مثل فیلم "دختر خانواده بولین".یادش بخیر...وقتی اون فیلمو میدیدم مجرد بودم.

ای روزگار...



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 568
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 16 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

اَه از دست این خواب. مثل خرس میگیرم میخوابم و بعدا اصلا وقت نمیکنم به همه کارام برسم.جالب هم اینجاست که اگه حتی به همه کارام برسم هم به این درس نمیرسم.....جالبه.......جلبه......یهو فکر نکنین خودم تنبلی میکنم هاااااا

خدایا چی میشه کاری کنی من هر روز صبح ساعت 7 بیدار شم...

چی میشه یه روزم پاشم و ببینم که زودتر از دهه



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 236
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 16 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

شنبه هفته بعد داری میری مالزی. منو نمیبری. خیلی بدی! امیدوارم بهت خوش بگذره. میگم تو که داری میری مالزی خوب منم این یه هفته رو برم ترکیه میگی خوب با هم میریم تنها بری چیکار کنی؟ خوب معلومه: خرید

اینگههههههههه

من مسافرت میخوااااااااااام اه.

ببین من چه دختر خوبیم.... از اینترنت برات مناطق دیدنی کوالالامپورو پیدا کردم، از آب وهواش برات توضیح دادم... اصلا من بهترین همسر دنیام.

البته درسته که تو داری میری یه سفر کاری ولی خوب کمی تفریحم این وسط لازمه دیگه نه؟

دلم برات تنگ میشه، یه کمی هم دلم برای مالزی تنگ میشه...

از بابت سوغاتی هم که ..... چی بگم که دلم پره.... به قول ما ترکها.... نمی تونم بگم یه کم بی ادبیه ولی مضمونش اینه که تا میخوای یه ... بخوری بقیه WC رو میذارن رو سرشون... بیخیال.

خلاصه..

مامان قراره انشالله جمعه بیاد تهران تا من تنها نباشم. البته از این لحاظ که اردیبهشته و هوا خوبه عالی میشه و میتونیم با مامان بریم و بگردیم. میریم پارک.



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 247
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 13 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

امروز رفتم یونی الهه.خیلی خوش گذشت.کلی حرف زدیم و درد دل کردیم. تازه یاری رو هم دیدیم.

دلم برای دانشگاه و حال و هوای دانشجویی تنگ شده.

رفتن به اونجا یه جورایی(الان اگه طغرل بود میگفت چه جورایی؟) بهم انگیزه برای درس خوندن داد...

رفتیم بستنی بابا رحیم، شب هم برگشتیم و آش دوغ درست کردیم و خوردیم.

قرار شده هر دوشنبه و چهار شنبه بریم پارک و فرار کنیم.



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 185
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 3 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

سال نو مبارک باشه. امسال دومین سالی بود که با تو تحویل رو گذروندم.البته مامانت هم با ما بود. دوست داشتم موقع تحویل سال با هم تو خونه خودمون بودیم،ولی خوب مامانت تنهاست و به خاطر ایشون ما هم رفتیم پیش اون.اصلا ناراحت نیستم بلکه خیلی هم خوشحالم که نعمت یه بزرگ تر خیلی مهربون نصیبمونه.

دوستت دارم رضای عزیزم.خوشحالم که دارمت و مرسی که با منی

:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 186
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا
برادر شوهر من خیلی مهربونه. من بهش میگم داداش! آدم باحالیه.

هوای منو که خیلی داره. دفعه قبل که رفته بودیم تبریز به خاطر ما کله پاچه(همراه با مغز و زبان!به به) پخت و خوردیم و حال کردیم. این بار آخری هم که برا عید رفته بودیم،من گفتم دلم سیرابی می خواد دو روز بعدش خرید و پخت.دستش درد نکنه عجب دست پختی داره!

تازه قراره اومدنی تهران آبگوشت بپزه برامون.البته قراره حسن و نازنین هم بیان!قولشو روز عروسیمون به حسن داده. چه شود!

یادمه پارسال که رفته بودیم مشهد روز آخر جیگر خرید تا خوراک درست کنه، به هیچکس نمیداد ولی یه تیکه به من داد تا بخورم،منم نامردی کردم و غر زدم که بابا این چیه به این کوچیکی به من میدی؟چقدر خندید!که بیا خوبی کن.

چه جالب همه خاطره هایی که از بردر شوهرم تو ذهنمه در مورد غذاست......



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 199
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا
سرما خوردم.

زنگ زدم بهت گفتم اومدنی از قنادی سر خیابون بستنی بخر ببینیم بستنی هاش چطورن؟ گفتی نمی خری چون من سرما خوردم و برام ضرر داره. خیلی بدی!      ولی اومدنی دیدم خرییییییییییییییدییییییییییی. خیلی خوبی!ولی نذاشتی بخورم.خیلی بدی!

تازه تو دستت یه کیسه بود که توش یه قوطی بود،نگاه کردم ببینم چیه؟چی بود؟ وااااااااااااااااااااااااای از همون پازل1000 تیکه ها که آدمو میذارن سر کار!!   چند وقت بود می گفتم بخریم شبا درست کنیم،می گفتی به جای اون بشین برای ارشد بخون.نمی خریدی.خیلی بد بودی!   ولی دیشب خریده بودییییی خیلی خوبی!



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 230
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

کلا رو تاریخ مصرف خیلی حساسی.یه چیزی که دیدی تاریخ انقضاش امروزه دیگه بهش رحم نمی کنی.باید بره سطل آشغال.

ولی من فکر می کنم با یکی دو روز این ور اون ور چیزی نمیشه!

پریروز یه سوسیس از تو فریزر در آوردم دیدی تاریخ انقضاش داره میگذره گفتی بندازش دور.....!الان با اجازت و دور از چشمت دارم سرخش می کنم برای ناهار! بابا اونو که من تازه همین ماه پیش از هایپر خریدم اصلا بازش نکردم.دلم نمیاد بندازمش دور،آخه هی معصومانه منو نگاه میکنه میگه منو بخور.گناه دارهههههههههه.نخورمش دلش می شکنه.

ولی قول میدن این آخری باشه باشهههههه؟

آخه خودم اونروز تو یه سایت خوندم که خوردن غذای مونده باعث میشه بچه آدم زشت بشه.

:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 189
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

یه کتاب از خونه آوردم که بخونم.لای جلد اون چند تا تیکه کاغذ پیدا کردم.نوشته های چند سال پیش خودم.آخییییی یادش به خیر چه روز هایی بود. با اینکه در طول دوران نوجوانی و جوانی قبل از ازدواج خیلی کم شده بود مواقعی که آرامش کامل داشته باشم،ولی این نوشته هام احساس پاکی رو که اون زمانا داشتمو نشون میداد. نثل نامه هایی بودن که در مورد خودم نوشته بودم و خودمو دختر خوب خطاب کرده بودم. از ذوق و قریحه ظریف خودم تو اون زمانا خیلی تعجب کردم. دست به حس آمیزیم ملس بوده و خبر نداشتم...

دلم برای خودم هم سوخت و هم تنگ شد. سوخت چون یادم افتاد که همیشه با حسرت به دختر های دیگه نگاه میکردم وقتی میدیدم چه امید ووارانه به آیندشون نگاه میکنن و چه ارامشی دارن،تنها دغدغشون یا درسه یا آرایش و پسر بازی. در حالی که من همیشه یه غم بزرگ تو دلم داشتم و یه لحظه از ذهنم بیرون نمیرفت.به یاد آوردنش الان اذیتم میکنه.البته تاحدی هم آروم میشم چون احساس میکنم این احساس عذاب و ناراحتی به من یه نوع پاکی داده بود، نازک دلی خاصی که تو کمتر کسی پیدا میشه... این چیزایی که مینویسم فقط برای خودم قابل درکه.

الان اوضاع خیلی فرق میکنه. اون مشکل کاملا از ذهنم پاک شده و جاشو شادی گرفته، شادی که دلیلش رضاست. ولی در درون خودم باز اذیت میشم،نمیدونم به خاطر کم رنگ شدن رابطم با خداست یا به این که به ناراحتی عادت کردم و بدون اون نمیتونم شبمو روز کنم. گاهی حتی فکر میکنم که خدا اون عذابو برای این به من داده بود که من بهش نزدیک تر بشم،شاید... چون الان که رفع شده من هم دیگه به خدا کمتر سر میزنم. ولی از یه جنبه هایی هم ه نگاه میکنم میبینم انصاف نیست که برای ایجاد رابطه یه عذاب درمیون باشه.آخه این ناراحتی بهترین لحظه های دوران نوجوانی و جوونی منو به جهنم تبدیل کرده بود ه دیگه جبران نمیشه.انصاف نیست هست؟

دلم تنگه! برای اون روزایی که میتونستم بهتر باشم یا شادتر.دلم تنگه برای لحظه هایی که دوست داشتم الان ازشون به عنوان یه خاطره شیرین یاد کنم. دلم میگیره از به یاد اوردن خیلی از روزای دوران مجردیم... دلم میگیره وقتی شادی و فراغ بال جوونای الانو میبینم،چرا من اونطوری نبودم.یه قسمتیش مربوط به خودم بود و یه قسمت بزرگش نه.نفرین به کسایی که آزادی رو از ادم میگیرن.

من هنوز 25 سالمه، هنوز تا آخر راه خیلی وقت دارم اگه عجلم نرسیده باشه، ولی نمیدونم چرا همش احساس میکنم وقتم تموم شده.احساس میکنم دیر شده.مثل دوران دانشجویی ه وسط سال گریه میکردم که وقتو از دست دادم و نتونستم چیزی بخونم.لعنت به دانشگاهی که برای مننتیجه ای نداشت. تنها دست آورد من از دانشگاه یه مدرک خشک و خالیه که به هیچ دردم نمیخوره، که اونم هنوز نرفتم بگیرم.

چقدر احساس شکست میکنم،یه شکست خستگی که به مرور زمان به وجود اومد و حدتحملمو برد پایین.

احساس اسکرپ بودن میکنم.چه حس مزخرفی!اونم تو عنفوان جوونی....



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 231
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

همون طور که گفتم موقع تحویل سال نو ما پیش مامان رضا بودیم. سفره هفت سینی که چیده بود انقدر برام جالب و دوست داشتنی بود که ازش چن تا عکس گرفتم.مادر شوهرم از هر نوع حبوبات و این جور چیزایی که تو خونه داشت یه کم گذاشته بود تو سفره.به نیت آوردن برکت...

 

بعد تحویل سال هم بعد خوندن قران به همه اونا دستشو زد به این یمن که در طول سال برکت داشته باشن.آخه میگن موقع تحویل سال هر کاری بکنی تا آخر سال هم ادامه میدی.دست زدن به اونا موقع تحویل یعنی تا آخر سال خونه پر باشه از مواد غذایی و هر چی بخوای همیشه باشه و برکت از خونه کم نشه.

خیلی برام جالبه.به این اعتقاداتش خیلی احترام قائلم.دوست دارم بچه مون در آینده این کار مامان بزرگشو ببینه. انشالله

4n0jrsrhn86xb670hm7s.jpg

 



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 221
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 24 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

تصمیم دارم انشالله تابستون کار این مماخو یه سره کنم.ولی نمیدونم باید پیش کی برم؟ تازگی ها یه تاپیک پیدا کردم در مورد عمل زیبایی مماخ، با خودم گفتم ایول میرم ببینم کی بهتره ولی از وقتی رفتم استرسم بیشتر شده.اصلا اسم دماغ که میاد قلبم تند تند میزنه. هر دکتری رو که در موردش صحبت شده یه چند نفر هم از خراب کاریش گفتن.ای بابااااااااااااااا

 

امروز عصر که داشتیم میرفتیم بیرون داشتم باخودم فکر میکردم در این مورد.... به این نتیجه رسیدم که عمل زیبایی بینی دقیقا مثل ازدواجه! به قول ما ترکها "کسیلممیش گارپیز"ه.یعنی هندونه نبریدست،تا نبریش نمیتونی بفهمی توش چه جوریه؟قرمزه؟صورتیه؟شیرینه؟بی مزه اس؟

خلااصه که این عمل مماخ عین ازدواجه.میبینی یکی بعد کلی تحقیق و تفحص یه دکتر خوب پیدا میکنه و دل به دریا میزنه و به قولی بله رو میگه.ولی از نتیجه راضی نمیشه. مثل ازدواج ...

من که در مورد اول یعنی ازدواج با تحقی یا بی تحقیق موفق از آب در اومدم و خدا رو هم صد هزار بار شکر میکنم.پس باید در مورد عمل بینیمم همونطور عمل کنم که تو این کردم. والله راستش کار خاصی نکردم،تنها چیزی که به ذهنم میاد اینه که من یکی اینکه خودم همیشه دعا میکردم(البته نه در مورد ازداج،کلا)، یکی اینکه دعای خیر و رضایت مامان بابام پشت سرم بود. باید قبل عمل مماخم برم از مامانم اینا رضایت بگیرم...

راستی من برای داشتن ازدوواج موفق تو مکه خیلی دعا کردم.کاش یادم بود و برای موفقیت عمل بینیم هم دعایی میکردم....

خدایاااااااا



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 258
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 24 فروردين 1390 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد