عزیزم مادر بزرگ پدریت خیلی بی تابی میکنه برای اومدنت. هی منو دعوا میکنه که چرا اینهمه این دست اون دست میکنی.بیارش دیگههههه
ولی خوب آخه منم برای خودم برنامه ریزی دارم مگه نه؟
عید که رفتهبودیم تبریز تا منو تنها گیر اورد شروع کرد از من بازجویی کردن.منم نشستم براش مفصل توضیح ذاذم که مادر من من بیشتر از شما دلم میخواد ایشونو بیارم ولی الان دیگه زمونه عوض شده. اینطوری نیست که یهو خبردار شی تو راهی داری. علم پیشرفت کرده و من میخوام این علم رو به خدمت بگیرم تا اونی که میاد بهترین باشه. به امید خدا...
دوستت دارم عزیزم