نوشته شده توسط : آیسا

عزیزم مادر بزرگ پدریت خیلی بی تابی میکنه برای اومدنت. هی منو دعوا میکنه که چرا اینهمه این دست اون دست میکنی.بیارش دیگههههه

ولی خوب آخه منم برای خودم برنامه ریزی دارم مگه نه؟

عید که رفتهبودیم تبریز تا منو تنها گیر اورد شروع کرد از من بازجویی کردن.منم نشستم براش مفصل توضیح ذاذم که مادر من من بیشتر از شما دلم میخواد ایشونو بیارم ولی الان دیگه زمونه عوض شده. اینطوری نیست که یهو خبردار شی تو راهی داری. علم پیشرفت کرده و من میخوام این علم رو به خدمت بگیرم تا اونی که میاد بهترین باشه. به امید خدا...

دوستت دارم عزیزم



:: موضوعات مرتبط: بهترین من , ,
:: بازدید از این مطلب : 192
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا
این قطره های درشت آب هست که تو جاده چالوس وقتی از تو تونل رد میشی میریزه رو شیشه ماشین!

من اونا رو خیلی دوست دارم، خیلی ذوق می کنم وقتی شلپ میخورن به شیشه ماشین.حال میده!

یکی از تفریح های من در طی سفر جاده چالوس این قطره ها ی آبن.

واقعا آدم با چه چیزای به ظاهر کوچیکی میتونه خوشحال بشه!



:: موضوعات مرتبط: دوست دارم های من , ,
:: بازدید از این مطلب : 184
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

الهه دوران لیسانس یه کوله پشتی داشت.مارکشم monza بود و الهه به این موضوع خیلی افتخار میکرد.خلاصه ...

روی این کیفه مارکش با نخ نوشته شده بود که یه تیکه نخ از یکی از حروفش در رفته بود که اگه می کشیدیش تا آخر نخ کش میشد. این نخ بیچاره همیشه به من التماس می کرد که بکشکمش و خلاصش کنم ولی این الهه ی نامرد همیشه سربزنگاه میرسید و نمیذاشت.

خیلی دوست داشتم آخر یه روز اون نخو بکشم و به آرزوی قلبیم برسم ولی حیف که نشد....

الهه خانوم تو الان اون کیفه رو انداختی دور ولی این آرزو تا آخر عمر تو دلم موند و لکه ی بزرگی به اندازه اون نخ تو دلم تو قسمت مربوط به دوستیمون به جا گذاشت.

باید از خودت خجالت بکشی.........

:: موضوعات مرتبط: دوست دارم های من , ,
:: بازدید از این مطلب : 200
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

عید که رفته بودیم تبریز رفتم چند تا گل آوردم.

متاسفانه اونی که از همه بیشتر دوستش داشتم خراب شد. کوچولوان آخه جا برای گلدون بزرگ ندارم.

شمعدونی، 5نوع کاکتوس، آشار داشار و یه نوع گل دیگه که خودمم نمیدونم چیه!

یعنی الان سرجمع من 7 تا گل دارم به علاوه یه آلواورام میشه هشت تا

دوستشون دارم.



:: موضوعات مرتبط: دوست دارم های من , ,
:: بازدید از این مطلب : 309
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

خیلی دلم براشون تنگ شده! خیلی دوستشون داشتم. یعنی رد خور نداشت هر روز می رفتم پیششون،باهاشون حرف می زدم، نازشونو می کشیدم، تمیزشون می کردم...

درست مثل امیر فشنگ رویا که بین ماها از یه شخصیت حقیقی و حقوقی برخوردار بود، گلهای من هم برای من دارای شخصیت واقعی بودن. تا جاییکه روشون اسم هم گذاشته بودم.شاید دیگران فکر می کردن که این کارو برای جلب توجه انجام میدم ولی اینطور نبود،وااقعا احساس میکردم که اسم این گل اینه.مخصوصا حسن!




:: موضوعات مرتبط: دوست دارم های من , ,
:: بازدید از این مطلب : 221
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

امروز نمیدونم چرا! یهو دلم خواست که یه فیلم سینمایی خیلی خوب بیبنم. یه فیلم خوب هاااا نه از این مسخره های مزخرف که مدد شده و نمیدونم چرا این همه تماشاچی داره!مردم دیگه یواش یواش دارن معنای واقعی فیلمو فراموش میکنن. چطور میتونن به این چیزای مزخرف نگاه کنن و حتی ازش لذت ببرن؟ صد رحمت به ممد صمد.

دلم میخواست یه فیلم معنا گرا ببینم یا یه تاریخی مل دختر خانواده بولین.

رو پل عاب گذر کنار خونمون یه پسره وایمیسته و فیلم میفروشه.باید این سری برم و چند تا فیلم ازش بخرم.

تصمیم گرفتم برم جدایی نادر از سیمینو ببینم.یا با رضا میرم یا با الهه

:: موضوعات مرتبط: دوست دارم های من , ,
:: بازدید از این مطلب : 190
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا
عزیزم

515روز پیش ما شدیم دوتا!

مرسی که اومدی تا با هم بشیم دو تا!

دوستت دارم

دوستم داشته باش

به امید 5150امین روز دوتا شدنمون!



:: موضوعات مرتبط: کی شدیم دو تا؟ , ,
:: بازدید از این مطلب : 224
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا
سرما خوردم.

زنگ زدم بهت گفتم اومدنی از قنادی سر خیابون بستنی بخر ببینیم بستنی هاش چطورن؟ گفتی نمی خری چون من سرما خوردم و برام ضرر داره. خیلی بدی!      ولی اومدنی دیدم خرییییییییییییییدییییییییییی. خیلی خوبی!ولی نذاشتی بخورم.خیلی بدی!

تازه تو دستت یه کیسه بود که توش یه قوطی بود،نگاه کردم ببینم چیه؟چی بود؟ وااااااااااااااااااااااااای از همون پازل1000 تیکه ها که آدمو میذارن سر کار!!   چند وقت بود می گفتم بخریم شبا درست کنیم،می گفتی به جای اون بشین برای ارشد بخون.نمی خریدی.خیلی بد بودی!   ولی دیشب خریده بودییییی خیلی خوبی!



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 230
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

کلا رو تاریخ مصرف خیلی حساسی.یه چیزی که دیدی تاریخ انقضاش امروزه دیگه بهش رحم نمی کنی.باید بره سطل آشغال.

ولی من فکر می کنم با یکی دو روز این ور اون ور چیزی نمیشه!

پریروز یه سوسیس از تو فریزر در آوردم دیدی تاریخ انقضاش داره میگذره گفتی بندازش دور.....!الان با اجازت و دور از چشمت دارم سرخش می کنم برای ناهار! بابا اونو که من تازه همین ماه پیش از هایپر خریدم اصلا بازش نکردم.دلم نمیاد بندازمش دور،آخه هی معصومانه منو نگاه میکنه میگه منو بخور.گناه دارهههههههههه.نخورمش دلش می شکنه.

ولی قول میدن این آخری باشه باشهههههه؟

آخه خودم اونروز تو یه سایت خوندم که خوردن غذای مونده باعث میشه بچه آدم زشت بشه.

:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 189
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آیسا

یه کتاب از خونه آوردم که بخونم.لای جلد اون چند تا تیکه کاغذ پیدا کردم.نوشته های چند سال پیش خودم.آخییییی یادش به خیر چه روز هایی بود. با اینکه در طول دوران نوجوانی و جوانی قبل از ازدواج خیلی کم شده بود مواقعی که آرامش کامل داشته باشم،ولی این نوشته هام احساس پاکی رو که اون زمانا داشتمو نشون میداد. نثل نامه هایی بودن که در مورد خودم نوشته بودم و خودمو دختر خوب خطاب کرده بودم. از ذوق و قریحه ظریف خودم تو اون زمانا خیلی تعجب کردم. دست به حس آمیزیم ملس بوده و خبر نداشتم...

دلم برای خودم هم سوخت و هم تنگ شد. سوخت چون یادم افتاد که همیشه با حسرت به دختر های دیگه نگاه میکردم وقتی میدیدم چه امید ووارانه به آیندشون نگاه میکنن و چه ارامشی دارن،تنها دغدغشون یا درسه یا آرایش و پسر بازی. در حالی که من همیشه یه غم بزرگ تو دلم داشتم و یه لحظه از ذهنم بیرون نمیرفت.به یاد آوردنش الان اذیتم میکنه.البته تاحدی هم آروم میشم چون احساس میکنم این احساس عذاب و ناراحتی به من یه نوع پاکی داده بود، نازک دلی خاصی که تو کمتر کسی پیدا میشه... این چیزایی که مینویسم فقط برای خودم قابل درکه.

الان اوضاع خیلی فرق میکنه. اون مشکل کاملا از ذهنم پاک شده و جاشو شادی گرفته، شادی که دلیلش رضاست. ولی در درون خودم باز اذیت میشم،نمیدونم به خاطر کم رنگ شدن رابطم با خداست یا به این که به ناراحتی عادت کردم و بدون اون نمیتونم شبمو روز کنم. گاهی حتی فکر میکنم که خدا اون عذابو برای این به من داده بود که من بهش نزدیک تر بشم،شاید... چون الان که رفع شده من هم دیگه به خدا کمتر سر میزنم. ولی از یه جنبه هایی هم ه نگاه میکنم میبینم انصاف نیست که برای ایجاد رابطه یه عذاب درمیون باشه.آخه این ناراحتی بهترین لحظه های دوران نوجوانی و جوونی منو به جهنم تبدیل کرده بود ه دیگه جبران نمیشه.انصاف نیست هست؟

دلم تنگه! برای اون روزایی که میتونستم بهتر باشم یا شادتر.دلم تنگه برای لحظه هایی که دوست داشتم الان ازشون به عنوان یه خاطره شیرین یاد کنم. دلم میگیره از به یاد اوردن خیلی از روزای دوران مجردیم... دلم میگیره وقتی شادی و فراغ بال جوونای الانو میبینم،چرا من اونطوری نبودم.یه قسمتیش مربوط به خودم بود و یه قسمت بزرگش نه.نفرین به کسایی که آزادی رو از ادم میگیرن.

من هنوز 25 سالمه، هنوز تا آخر راه خیلی وقت دارم اگه عجلم نرسیده باشه، ولی نمیدونم چرا همش احساس میکنم وقتم تموم شده.احساس میکنم دیر شده.مثل دوران دانشجویی ه وسط سال گریه میکردم که وقتو از دست دادم و نتونستم چیزی بخونم.لعنت به دانشگاهی که برای مننتیجه ای نداشت. تنها دست آورد من از دانشگاه یه مدرک خشک و خالیه که به هیچ دردم نمیخوره، که اونم هنوز نرفتم بگیرم.

چقدر احساس شکست میکنم،یه شکست خستگی که به مرور زمان به وجود اومد و حدتحملمو برد پایین.

احساس اسکرپ بودن میکنم.چه حس مزخرفی!اونم تو عنفوان جوونی....



:: موضوعات مرتبط: خاطرات من , ,
:: بازدید از این مطلب : 231
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()