برادر شوهر من خیلی مهربونه. من بهش میگم داداش! آدم باحالیه.
هوای منو که خیلی داره. دفعه قبل که رفته بودیم تبریز به خاطر ما کله پاچه(همراه با مغز و زبان!به به) پخت و خوردیم و حال کردیم. این بار آخری هم که برا عید رفته بودیم،من گفتم دلم سیرابی می خواد دو روز بعدش خرید و پخت.دستش درد نکنه عجب دست پختی داره!
تازه قراره اومدنی تهران آبگوشت بپزه برامون.البته قراره حسن و نازنین هم بیان!قولشو روز عروسیمون به حسن داده. چه شود!
یادمه پارسال که رفته بودیم مشهد روز آخر جیگر خرید تا خوراک درست کنه، به هیچکس نمیداد ولی یه تیکه به من داد تا بخورم،منم نامردی کردم و غر زدم که بابا این چیه به این کوچیکی به من میدی؟چقدر خندید!که بیا خوبی کن.
چه جالب همه خاطره هایی که از بردر شوهرم تو ذهنمه در مورد غذاست......